تا آمدم بگویم دیوانه نیستم من پنجاه بهار گذشت اما مگر نمیبینید هالهای که شاعران میگویند من هم فراز سر دارم که این چنین از گریهای به گریه دیگر میغلتم مگر نمیبینید چون آبهای آغاز خلقتم که خواب رفته از یادم و هرگاه نگاه کنم به نقش چهرهها و جملهای کوتاه گریستن بیاغازم مگر نمیبینید که هالهای نمیگذارد چون دیگران بر هرچه نام خود بگذارم و من که با ابرها بر این زمین نگاه کردهام آنقدر که کوهها به سایهام به خواب روند.
خواننده: نانسی سیناترا برگردان و بازسرایی: یغما گلرویی
من پنج ساله داشتم و او شش سال ما با اسبهای چوبیمان میتاختیم او سیاه میپوشید و من سپید او همیشه برندهی جنگ بود...
به من شلیک میکرد: بنگ! بنگ! من زمین میخوردم... بنگ! بنگ! آن صدای بلند... بنگ... بنگ... عشقم به من شلیک میکرد... بنگ! بنگ!
فصلها گذشت و زمانه عوض شد بزرگ که شدم به او میگفتم: «- تو مال منی!» همیشه میخندید ومیگفت: «- بازیهایمان را به خاطر داری؟»
من به تو شلیک میکردم! بنگ! بنگ! تو میافتادی زمین... بنگ! بنگ! آن صدای بلند... بنگ... بنگ... همیشه به تو شلیک میکردم! بنگ! بنگ!
موزیک نواخته شد، آدمها آواز خوندند، کلیسا ناقوسش را به خاطرِ من زد... حالا او رفته و من نمیدانم چرا تا امروز هم گاهی زیر گریه میزنم. اون حتا خداحافظی نکرد حتا وقتش را برای گفتن دروغ به من هدر نکرد...
او به من شلیک میکرد! بنگ! بنگ! من زمین میخوردم! بنگ! بنگ! آن صدای بلند... بنگ... بنگ... عشقم به من شلیک میکرد... بنگ! بنگ! //
صادق هدایت در کتاب بوف کور خود می نویسد .. سی و هفت درد و عیب اساسی ما ایرانیان که هیچوقت درمان نشد..!
در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورند و می زدایند،این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد..! به قسمتی از درد های اجتماعی ما ایرانیان توجه کنید:
1-اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.
2-اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.
3-با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.
4-به خوش بینی بیش از منطق بینی تمایل داریم.
5-بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع انها هیچ اقدامی نمی کنیم.
6-در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.
7-کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.
8-غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.
9-بیشتر در گذشته به سر می بریم تا جایی که اینده را فراموش می کنیم.
برگ ریزانِ خزان و بی تاب شدن در گذرِ آیتِ ابواب ، شدن زرد و نزار ، باد و تازیانه ای تقربِ وصال و بی خواب شدن رقص کنان رسیده بر گذر گهی تکیده ی قدومِ احباب شدن خشخشان زِ سودن و گسسته جان همسفرِ خروشِ ارغاب شدن کوچ کنان به آسمان بهر ملک منتظرِ دستورِ ارباب شدن
توغم انگیزترین ناحیه ی افکاری قطره ای حل شده درسبزینه وچواشکی که جدامیشود از پاکترین سطح قنوتی درشب کلبه ای در لب پنهان حیاط ملکوت ومن ازگشتن آن درته این فاصله ها گم شده ام آری احساس من این است که من گم شده ام عمق غوغای خزان دل تو غرق فهمیدن افطار پرستوی غریبت در نور لای اندیشه ی پروسعت تنهایی هرلحظه ی تو و تراویدن هر ثانیه ای روی زمانی نگران در پی تو... از میان دو صدایی که فریبانه ملاحت به نگاه همه ی خاطره ها می بخشد و غروبی که پریشانی خود را به فضایی نیلی میشوید و نسیمی که طراوت به روان گس این منظره در تاریکی می آرد من غریبانه به دنبال سکوتی هستم در مسیر تپش فاصله ها درلب ساحل غمناک فرورفته در این مرثیه ها در هجوم خنک تابستان در پی سادگی خواب درختی که نماهنگ متینی دارد و در آسودگی خط قلم در رسیدن به کلامی دیگر... لحظه ها منتظر خاطره اند شاید این خاطره ای را که تو در منحنی خلوت شب های من انداخته ای امتداد نفس گلهاییست که در ایوان امیدی ویران میرویند کاش این صفحه ی تقویم که بر دوری ما می خندد با نسیمی گذران از سر شادی ورقی تازه کند و مداری پرازاحساس وپر از عاطفه در برگیرد... آشتی دادن مهتاب و سحر حس عجیبی دارد و چه ابعاد لطیفی دارد خواهش سرد وضو،به تن خسته ی من من در این حاشیه ی درد بدنبال خدا خواهم رفت و نمازی خواهم خواند به آرامی یک خواب زلال... و در این لحظه ی متروک از روح رقص مستانه گندم چه شکوهی دارد چه هماهنگی خوبی دارد چینش روغنی منظره در بالادست تابش جامد اشیاء مجاور،فراسوی خیالی مشکوک جنبش برگ فرورفته در ادراک خدا روی سجاده ی یک برکه در این نزدیکی سایه ی تنگ خجالت به سردفتر من می ریزد... پشت این خاطره ها من به آشفتگی خط قلم نزدیکم و صدای تپش ظلمت را میشنوم من دگرگونه به بیداری خورشید در این آبادی می نگرم و در این کوچه که هر لحظه در آن،وزش امیدی می آید... بادِ احساس تو سرگشته و سرمست از انبوه درختان انار با کمی خنده به آغوش چمن های غنی از هیجان می آید میزند سر به درون کدر و تار تنورِ سر راه بوسه بر کاغذ این دفتر بی جلد و پر از واقعه ها می فکند روی پیشانی این کاغذ پژمرده و ناصاف مدام آخرین جمله ی اندوه تو در سجده ی خورشید سراسیمه به من می نگرد و به من می گوید راه معراجِ به آغوش تو را... حجم این زمزمه هایی که تو را می خواند قدر ابریست که در کوچه ی بن بست زمان میگرید جنس این مرثیه هایی که مرا پی در پی میشکند اندوه است دست کوتاه حقیقت نغمه هایی جاوید از نی اقبال برون می آرد نغمه هایی که از اسرار تو با من لب آن رود سخن میگوید گرچه نیلوفر احساس تو از باغچه ای میروید که صداقت به تن سرد حروفی دارد که صمیمانه من آن را به لبانی که زمانی بنشستند بر اعضای تو از پنجره بر مهتابی می گویم... فرصت سبز رسیدن ب کران همه ی فاصله ها نزدیک است به طناب غم تنهاییمان سنجاقی خواهم زد خواهم انداخت بر آن رخت تر رابطه را من از اندازه ی پیراهن خوشبختی این رابطه بر مردم این دشت سخن خواهم گفت به اصول خنک شهریور وصله ای خواهم زد... تکیه هایی که تو بر سادگی منحنی شانه ی من میکردی وسعتی داشت به اندازه ی آفاق خزان بُعدی از خواهش دستان تو در آن طرف نامعلوم فقط این چینش پنهانی افکار اتاق فقط این دست نوازشگر امواج نسیم در بروی غم تنهایی دل میبندد من از آزادترین بام فراموشی ها روح و رویای هم آغوشی با باران را با سبد های پر از غصه به تقدیر زمان بخشیدم کاش میشد جریان نفس فاصله ها را کم کرد کاش میشد به سمیرای تهیدست خزان منطق داد کاش میشد که خدا را فهمید من به قانون خدا شک دارم من به ناپاکی آرامش بوسیدن دستان تو عادت دارم و سر خاضع ایمان به تن بالش تاکید مه آلود گناه و شکیبایی آن بستر پرمهر دردامنه ی تاریکی و تمنای تو در زاویه ای بحرانی حالیا ترک تو اجبار غم حادثه ی فرداهاست خط پیوستگی و وصلت ما آبی نیست... به شبانگاه دو دیدار قسم و همین ثانیه هایی که تَرَک میدهد افکار مرا و به اقطار پر از برگ همین دلتنگی و به پژواک قدم هایت بر روی هرم های هوایی هشیار من به این جاذبه ی نمناک خاطره ها دلشادم من به این رایحه ی تلخ فراقت متوسل شده ام چشم بارانی من جامه ی اندام تو را پوشیده فکر سودای تو دربستر آکنده به هر عشق تهی از لب نقره ای خاطره با شیون افسوس وفغان خواب مرا میروبد آخرین آیه ی تصنیف همین فاصله ها را دریاب مهربانی به پریشانی شب های من ارزانی دار و مرا رد کن از این قاعده ی بیداری و مرا کم کن از این هوش ظریف نازنینا تو پراکنده بضاعت به لب پورِبضاعت دادی با نگاهی دیگر تازگی بخش بر این دل خسته...
روز میلادم انگار افروخت مهر بارید عشق دمید آتش اهورایی وزیدن گرفت نسیم شوق مهر شاید ماه ایجاد دل من باشد مهر بسان مهره ای ست بر گردن مهر زده ای برلب بر دل بر عقل حلقه زده ای بر چشم بر گوش بر دست .
داعشِبنِ استالین*(1) ========== اعصاب ندارد روشنفکر؛ بیقرار است از ایمانِ ادیسون درونِ جمجمهاش پـُر است از شلیکِ ولایتِ مطلقهیِ موشهدایان به چشمِ راستِ مصدق؛ آب را به دلیلِ سیل تحریم کرده آتش را به دلیلِ کبابِ قناری*(2). ... در بزرگراههایِ بیحریم همواره از هر روزنه به کورهراهی بدونِ خطکشی میپیچم وقتی میانِ قطارِ گلولههایِ رسیدن، در چپ و راست بینِ دو خطِ افقیِ ممتدِ عبور گـیـــر کردهام و نگاهم به پیش رو از لبخند به هجومِ بوقهایِ پشتِ سر الکن است، و افسارِ فرمانم به مخزنِ اگزوزِ تابوهایِ مدرنیته بند است و لاینِ سبقتِ سلوک در انحصارِ حداکثرِ سرعتِ غیرِمُجاز، اِشغال است. ... میانِ عربدههایِ عرفانیِ ارابههایِ خدایان راهنما میزنم به چپ و راستِ تاریخ و شهوتِ "حَقِ راه ندادن را" در رانندهها بیدار میکنم. من گره خوردهاَم، گـیـــــر کردهام... میانِ همهمهیِ معراجِ افقی در جادههایِ تاریخیِ دروغهایِ ابریشمی میان ترافیکِ روانِ زنجیرهیِ پوکههایِ خالی! پُـر میشوم از باروتِ ایمانِ تراستهایِ اسلحهسازی و ناگهان میان خواب و بیداری رویِ تختِ روانِ نوار نقالههایِ پوکهپُـرکُنی با یک تیکِ تغییرِ شیفتِ ساعتِ معاد پَــرچ میشود در سرم چاشنیِ بصیرت. میانِ دو فصلِ سنت و مدرنیته درونِ ذهنِ خستهاَم میپیچم به راست وَ پَــــــرت میشوم به چپترین کوره راه که میانِ دو گـــــارد ریلِ بیانتهایِ امنیت از دَکلهایِ سیمهایِ خونینِ تجسس حراست میکنند! میانِ طوفانِ زردچوبههایِ فقر در فقدانِ زعفرانِ شله زردها یک نیش ترمز برای خمیازه تمامِ نظمِ بزرگراه را دَر هَم خواهد ریخت! بندهیِ تابلوهایِ بزرگراهِ حقانی نمیشوم و از اولین کوره راه خواهم گریخت به غــــــارِ خدا. اعصاب ندارد روشنفکر. --------------------------------- خیام ابراهیمی 20 مهر 1393 ================ پسنوشت: *(1): رفقائی که از عبارتِ داعشِبنِ استالین، خونِ سرخشان به جوش میآید، شاید بد نباشد که کمی به فرقِ "تروتسکی" و "استالین" و کشتارِ شهروندانِ روس بیندیشند! *(2): کباب قناری= وام گرفته از شعرِ " کباب قناری بر آتش سوسن و یاس" سرودهیِ "احمد شاملو".
"باران اگر بهانه ای برای گریستنت نبود، تو این همه از آسمان سخن نمی گفتی!" دیروز((ترانه های کوچک غربت))را می خواندم، امروز اما پی عطر تو از خواب گل سرخ می گذرم.
به من چه که فصل سخن گفتن از ستاره دشوار است! وقتی که تخیل صندلی از جای تو خالی نیست معنی ساده اش این است که من شاعرم هنوز!
ایرانیانکتاب رضا براهنی با نامهای «قصهنویسی»، «چاه به چاه» و «آواز کشتگان» منتشر شد.
به گزارش خبرنگار ایسنا، در معرفی کتاب «قصهنویسی» عنوان شده است: «قصهنویسی» اولینبار در دهه 40 در مجله «فردوسی» به صورت پاورقی منتشر شد. در دهه 50 هم انتشارات اشرفی آن را چاپ کرد و بعد این کتاب توقیف شد. بعد از انقلاب در دهه 60 نشر نو آن را چاپ کرد، اما بعد ممنوعالچاپ شد تا امروز که این کتاب با تجدیدنظر و مقدمهای مفصل منتشر شده است.
ناشر درباره این کتاب نوشته است: با وجود اینکه حالا نزدیک به پنج دهه از چاپ نخست کتاب میگذرد، نوگرایی و تازگی مطالب آن حیرتانگیز است. «قصهنویسی» از کتابهای شگفت روزگار ماست و سرگذشت چاپهای آن و فواصل ناخواستهای که در چاپ کتاب پیش آمده از سرگذشتهای حیرتبار کتاب در ایران است.
چاپ جدید «قصهنویسی» با مقدمهای نو حاوی نکاتی تازه از نویسنده در 2000 نسخه و با قیمتی در حدود 40هزار تومان چاپ شده است.
کتابهای براهنی
دیگر کتاب منتشرشده براهنی رمان «آواز کشتگان» است که در دولت دهم مجوز نشر گرفته و چاپ شده، اما اجازه خروج و توزیع نگرفته و بعد از پنج سال با قیمت 22500 تومان با شمارگان 3000 نسخه عرضه شده است.
رمان «چاه به چاه» هم دیگر کتاب تازه منتشرشده این نویسنده است. این کتاب هم قبلا در دهه 60 چاپ شده و حدود 30 سال است که در بازار نیست و حالا با تیراژ 2000 نسخه و قیمت 6000 تومان چاپ و توزیع شده است.
این سه کتاب در انتشارات نگاه منتشر شدهاند.
همچنین از براهنی کتاب دیگری در این نشر زیر چاپ است، این کتاب «تاریخ مذکر» (مرد) نام دارد که نگاه این نویسنده و منتقد است در تاریخ ادبیات ایران به مردسالاری و کمتوجهی به حضور زنان در ادبیات. این کتاب هم از دهه 60 تا کنون چاپ نشده و شامل نقد و بررسی آثار کلاسیک ایرانی هم میشود.
توضیحی درباره کتاب جدار شیشه ای گفتگو با عبدالعلی دست غیب
بیشتر کسانی که علاقه مند با ادبیات فارسی هستند نام عبدالعلی دست¬غیب را شنیده¬اند. او سال¬ها دست از نقد و نوشتن از شعرها و داستان¬های شاعران و نویسندگان برنداشت تا در این کار در فهرست پیش کسوتان جای گرفت. سید عبدالعلی دستغیب در ۱۶ آبان ۱۳۱۰ خورشیدی در شیراز به دنیا آمد تحصیلات ابتدایی و دوره¬ی اول متوسطه را در فیروزآباد و جهرم گذراند. سپس وارد دانشسرای مقدماتی شیراز شد و پس از فراغت از تحصیل، به تدریس در دبستانهای کازرون و نورآباد ممسنی پرداخت. وی پس از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ به دلیل فعالیت سیاسی بازداشت شد و یک سال را در زندان شیراز گذراند. دستغیب پس از آزادی از زندان، به علت ممنوعیت از مشاغل دولتی به کار در دفتر اسناد رسمی و روزنامههای محلی شیراز پرداخت و مدت سه سال نیز کارمند غیررسمی اداره بهداشت بود. از دستغیب بیش از ۵۰ عنوان کتاب ترجمه و تألیف و نقد وجود دارد. دستغیب در سال ۱۳۷۴ از سوی وزارت فرهنگ و ارشاداسلامی به عنوان منتقد نمونه برگزیده شد و لوح سپاس خدمات فرهنگی دریافت کرد. همچنین، در سال ۱۳۸۲ طی مراسمی در صدا و سیما، دستغیب به عنوان چهره ماندگار در رشته نقد ادبی شناخته شد و موفق به دریافت لوح تقدیر و جایزه گردید. این بار پس از گذشت بیش از 80 سال از عمر پر بار او رایحه مظفریان و فیض شریفی پای صحبت های این اندیشمند نشسته¬اند که محصول نزدیک به چهل نشست کتابی است با عنوان "جدار شیشه¬ای" که کمتر از یک هفته است توسط نشر H&S در خارج از ایران منتشر شده است. پیش از این کتاب هیچ کتاب دیگری از عبدالعلی دست¬غیب در خارج از ایران به چاپ نرسیده بود. رایحه مظفریان در مقدمه کتاب می¬نویسد: " انتخاب عنوانی برای نوشتن از ویژگی¬های مقامی به بزرگی استاد عبدالعلی دست¬غیب بسیار دشوار بود اما آشنایی با ایشان فرصتی را به من داد تا بیش¬تر به جزییات زندگی او سرک بکشم و با مسائل روزمره¬اش آشنا شوم. تصمیم گرفتم از ترکیب نام ایشان در کنار تلاش چند ساله او در پرورش شاگردان و ترویج علم و فلسفه استفاده کنم. او مردی است با دستانی بلند در دوره¬ای از تاریخ زندگی ما (ایرانیان) که فلسفه و علم کمرنگ شده است. در نتیجه هیچ عنوانی را بهتر از این نیافتم؛ "دستِ غیبی چون چراغ". رایحه مظفریان در ادامه توضیح می¬دهد که: "پیش از این نیز کتابی از زندگی استاد دست¬غیب توسط نشر ثالث در مجموعه "تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران" به چاپ رسیده بود اما نوشتن این کتاب با تمام کتاب¬هایی از این دست بسیار متفاوت است چرا که عده¬ی بسیاری در این گفتگوها شرکت کرده¬اند. این کتاب به معنای واقعی روحیه و منش و رفتار آقای دست¬غیب را نشان می¬دهد. عده¬ای از دوستان به دلیل عدم آشنایی کامل با ویژگی¬های رفتاری او مخالف جمع آوری این کتاب بودند اما برای من که ساعت¬ها پای صحبت¬های او نشسته بودم این موضوع به اثبات رسیده بود که دست¬غیب به معنای تمام کلمه "سقراطی" است. اگر با موضوع مطرح شده در جلسه نیز موافق بود اما باب مخالفت را باز می¬کرد تا بتواند در این زمینه بیشتر شرکت کنندگان را به اندیشیدن تشویق کند و در اکثر مواقع این سوء تفاهم پیش می¬آمد که این مرد اندیشه¬هایی دارد که تاریخ مصرف آن¬ها گذشته است. اما در طول این چند سال عبدالعلی دست غیب به من ثابت کرد که دروازه¬های طلایی همیشه رو به روی بودند و هستند". با وجود این که پیش از این کتاب¬هایی از این دست با ابراهیم گلستان یا نجف دریابندری تدوین شده بود اما شاید یکی از ویژگی¬های جالب این کتاب و تفاوتش با سایر کتاب¬هایی از این دست آن باشد که در خلال مباحث فلسفی و ادبی که به صورت جمعی برای شرکت کنندگان توضیح داده شده است، در برخی موارد خاطرات زندگی دست¬غیب نیز ورق می¬خورد. یکی دیگر از چهره¬های شاخص این مجموعه فیض شریفی است. او که در همراهی و انتخاب عناوین هر مبحث نقشی اساسی داشته است در مقدمه خود در ابتدای کتاب جدار شیشه¬ای می¬نویسد: " شاعران و نویسندگان، طبع ظریف و دل¬نازکی دارند اگر هزار جا تمجیدشان کنی و در جای دیگر مچ¬شان را بگیری، شمشیر می¬کشند. دست¬غیب بسیاری را از زمین بلند کرده و بال و پر داده است. خیلی¬ها را نقد کرده، گاهی تند و زمانی هم تیغه نقد خویش را کند کرده است که از سر مهر بوده و برای تشویق دیگران. حتا نقدهای کوبنده او باعث شهرت شاعران و نویسندگان تازه به دوران رسیده هم شده است. نقدهای او شامل حالِ شاعران شعر سپید و پست مدرن هم شده است. شاعران و نویسندگانی که از فرط درماندگی اکنون نقد هم می¬نویسند و با غمزه¬های شتری خود نشان می¬دهند که او را قبول ندارند. این¬هایی که اگر یک من ارزن رویشان بریزی یکی¬اش پایین نمی¬آید. نمی¬دانند که آن کسی که باعث شهرت و تثبیت نیما شد که او را بیش¬تر به چالش و نقد کشید. نیما از نظریه¬ها و شعرهای خود کوتاه نمی¬آمد. بعضی¬ها هم دلخورند که چرا دست¬غیب خیلی¬ها را نقد کرده و آثار آن¬ها را روی زمین گذاشته است. چشم آنان به دست اوست، در حالی که اگر باد و بروت و افاده¬ای دارند باید آن را در اثر خود نشان دهند. آن وقت منتقد مؤمن هم منت آنان را می¬کشد. منتقد و جامعه شناس و حتا فیلسوف پشت سر شاعر و نویسنده حرکت می¬کنند در صورتی که امثال دست¬غیب اگر بخواهند شعر و مطلبی را نقد کنند، قادر هستند از دریچه¬ای وارد شوند که خالق را به خاک سیاه بنشانند و اثرشان را از چشم مردم بیندازند. دست¬غیب نویسنده رند و دست و دل بازی هم هست. تمام شعر و داستان و سیاست دنیا مثل موم در چنگال اوست. سر سفره پدرش نان خورده و به طور قطع کمتر بر اساس روابط تن به سازش می¬دهد...". زیباترین عنوان مقدمه در این مجموعه را خود استاد عبدالعلی دست¬غیب برگزیده است که به حق هدف و علت شکل گیری این مجموعه را بیان می¬کند: " پس از پایان یافتن گفت و گوها- روزهای یکشنبه و چهارشنبه (در بعد از ظهرها)... شورها و هیجان¬ها اندکی فرو نشست. حرف¬هایمان را زده و شنیده بودیم و بر حسب معمول کار به مکرر گویی رسید و دلیلی نداشت که به ثبت "وقایع" بپردازیم. مدتی راحت باش دادیم تا آن شور و حال نخستین و آن تشنگی آغازین جستجو تجدید شود و پایانی باشد برای آغازی دیگر. البته گردهم¬آیی ما پایان نیافت و هنوز نیز هفته¬ای دو بار یکدیگر را می¬بینیم و به طور گذرا خوانده¬ها، دیده¬ها و شنیده¬های خود را در طَبَق اخلاص می¬گذاریم و ارائه می¬دهیم (به اصطلاح عامیانه "رو می¬کنیم"). امّا در پی ثبت و ضبط آن¬ها نیستیم تا روزی برسد که دگر بار قطره¬های تجربه¬ از دریا برخیزند، به صورت ابرهای اشباع شده در آیند و طالع اگر مدد کند، هم چون باران بهاری فرو ریختن بیاغازند. هر چند که این ابر باران زای ممکن است باغی را سیراب کند یا به چند نهال طراوتی ببخشد. باری ما گروه مشتاق و جستجوگر با همه¬ی کوچکی، سخن آن شاعر و فیلسوف بزرگ آلمانی را فراموش نمی¬کنیم که در همین مقام گفته است: "اگر می¬خواهید سخن گویید مدتی خاموش باشید و اگر می¬خواهید مانند باران ببارید زمانی ابر شوید""
امروز از بازار کتابی خریدم بنام پ ر پرنده باز کوچه یمان می گوید پ ر یعنی پرنده عشقباز محله یمان می گوید پ ر یعنی پرستیدن رخان زیبا فیلسوف شهرمان می گوید پ ر یعنی پندار رفعت سیاستمدار کشورمان می گوید پ ر یعنی به پرس اما رجوع نکن می بینم من تمام عمر پرنده بسیار دیده ام رخان زیبا بسیار پرستیده ام رفعت داشته ام پندارم پرسیده و بسیار رجوع کرده ام تااز خود رها شوم اما چیزی نیافته ام پس کتاب را چه بخوانم ؟